در مروری تازه میبینم که جز افسانههایی پوچ و پیچاپیچ
هیچ نقش دیگری در خاطر فرسوده این کهنه دفتر نیست
همچنان با من به جز آیینهای کاماج پرواز هزاران سنگ –
میشود هر لحظه از برج هزاران دست پنهانی، برابر نیست
با تو در این سرزمین با کمترین زنگار، دشمن هرچه خواهی هست
هیچکس یک لحظه کوتاه اگر آیینه هم باشی برادر نیست
سر به روی خشت زانو میگذرد، میپزد رؤیای نانی گرم
هر که چون ایمانبهمزدان دغل در خون این مردم شناور نیست
در سراب شوم امروز آنچه میبینیم سرگردانی فرداست
بر فراز کشتگاه خشک ما جز مرگ، ابری سایهگستر نیست
آزمون را پایمردی کن به قربانی شدن ایمان مردم را
تا ببینی پاسخت از شش جهت جز برق خنجر نیست
داغ سودای محمد
ز سر بیرون نخواهم کرد سودای محمد را
نمیگیرد خدا هم در دلم جای محمد را
پس از عمری که چون پروانه بر گرد علی گشتم
در این آیینه دیدم نقش سیمای محمد را
به بینایی، امیر عرصه تجرید خواهی شد
کنی گر سرمهات خاک کف پای محمد را
جهان را سربهسر آیینه روی علی دیدیم
علی خود آینه است ای دل تماشای محمد را
محمد «من رآنی» گفت و موسی «لنترانی» دید
چه در دل داشت عیسی جز تمنای محمد را
شبی کافاق را آیینه نور خدا دیدم
خدا میدید در آیینه سیمای محمد را
چطور آخر همین گوشی که جز دشنام نشنیده است
شنید آخر به جان لحن دلآرای محمد را
چه باید گفت از آن شب آن شب قدس اهورایی
که من با خویشتن دیدم مدارای محمد را
که میداند که یوسف با همین آلودهدامانی
شنید آخر ندای گرم و گیرای محمد را
شب صبح ازل پیوند رؤیایی تو میگویی
همین، من دیدم آیا روی زیبای محمد را؟
سگ کوی علی هستم ولی دزدانه میبینم
علی بر سینه دارد داغ سودای محمد را
اساس زمین و زمان! فاطمه!
اساس زمین و زمان فاطمه
فراتر زهفت آسمان فاطمه
غلامیت مهر و کنیزیت ماه
شب و روز بر آستان فاطمه
به درگه تو را کیست شیطان؟ سگی
ز نامحرمان پاسبان فاطمه
چو در خاطرم بگذرد نام تو
شرر خیزدم زاستخوان فاطمه
«ندانم چه ای هرچه هستی تویی»
اگر آشکار ار نهان فاطمه
کجا با من اینگونه گفتار بود؟
تو راندی مرا بر زبان فاطمه
کسانم به بند اندر افکندهاند
رهایم کن از ناکسان فاطمه
به جامی از آن باده جاودان
زهشیاریام وارهان فاطمه
که گر چیره گردد خرد بر هنر
نبیند روانم زیان فاطمه
کیام؟ بندهای زشت و ناشستهروی
ز ناخوبتر بندگان فاطمه
که نام خداوند خیبرگشای
مرا بود حرز امان فاطمه
مرا گم شد آن کیمیای وجود
به بازار آخر زمان فاطمه
مرا گرچه نادلپذیرم هنوز
برآر از شمار خسان فاطمه
«از این برتر اندیشه برنگذرد»
تویی برترین بینشان فاطمه
نبودی اگر بیم جان، گفتمی
تو را کدخدای جهان، فاطمه
نخواهم زکس داد جز شوی تو
به بیدادگاه جهان فاطمه
دل
بگسستهام زاندک و بسیار دل
تا بستهام به حیدر کرار دل
تن کردهام ز فکرت بسیار، جان
جان کردهام ز حسرت بسیار، دل
دل، مینهد به درگه آن یار سر
سر مینهد به درگه آن یار دل
این میدهد به حیدر کرار، جان
آن میدهد به احمد مختار دل
با مهر روی فاطمه گرداندهام
ثابتقدم چو مرکز پرگار، دل
مهر و مه تو فاطمه و حیدرند
از نام و یاد غیر نگهدار دل
ای دل مگر به فاطمه مسپار جان
وی جان مگر به فاطمه مسپار دل
دنیا نکرده رخنهام اندر جگر
تا بردهام به محضر آن یار دل
آوردهام زحضرتش آیینهای
در وی نهفتهروی و پریوار، دل
دارم به سینه ولوله رستخیز
تا دادهام به آن گل رخسار، دل
با آسمانیان چو پریخانه شد
فردوسوار و آینهکردار، دل
همواری زمین و زمان دیدهام
تا کردهام به داغ تو هموار، دل
استاد جبرئیل امین! ماه دین!
دادار دادگر! شه بیداردل!
هنگام آن رسید که گردد رها
از دام دیو و پرده پندار، دل
در این قفس به یاد تو پر میزند
نومیدوار و خسته و بیمار، دل
تا کی دچار غربت و بیچارگی
دور از تو جان، اسیر و گرفتار، دل
آزار میکشد ز من و کار من
ناچار میدهد به من آزار، دل
پشت و پناه زمره درماندگان!
آمد به جان ز بار تن این بار دل
ای بیصلای وصل تو ناکام، جان
وی در مصاف هجر تو ناچار، دل
گر ننگری به حال دلم، وای من
ای با غم تو مصحف اسرار، دل
امیرالمؤمنین حیدر
بهار باغ دانایی امیرالمؤمنین حیدر
برومند از توانایی امیرالمؤمنین حیدر
شکفتن در شکفتن جاودان در جاودان دانش
فروغ و فر و زیبایی امیرالمؤمنین حیدر
گل باغ شکیبایی، امام نور و بینایی
اساس مهر و یکتایی امیرالمؤمنین حیدر
به هستی رهزن هستان به مستی باده مستان
بنای شور و شیدایی امیرالمؤمنین حیدر
سر و سالار حقجویان امیر جمله حقپویان
بهار دین به برنایی امیرالمؤمنین حیدر
جلال اول و آخر جمال باطن و ظاهر
نهان از فرط پیدایی امیرالمؤمنین حیدر
سایه سیمرغ
بس که گرد گردش رنگ تو گشت آواز من
نالهای جز خامشآهنگی ندارد ساز من
تا شدم پروانه شمع لقایت، میزند
پشت پا بر آسمان، خاکستر پرواز من
بر لبم نام تو از غیب آمد امشب تا شهود
وا کند چون روز درها بر زبان راز من
تا برون از چند و چون آن سوی وهم جسم و جان
دیدم انجام از تو دارد لحظه آغاز من
در حصار آب و گل هفت آسمان را درنوشت
بیبها زنگار خورد آیینه غماز من
گرچه خاکم شهپر عنقای قاف مغربم
تا تویی ای شهپر خورشیدها دمساز من
سایهام سیمرغ را شاهین دستآموز کرد
تا شدی همسایهام ای ماه مهراعجاز من
آیینه روی علی
مد بسمالله ابروی علی است
آسمانها طره موی علی است
مست باش و بوی زلف او شنو
هر نسیمی کاید از کوی علی است
شب، غم سرگشتگان کوی اوست
ماه، چاهی پر ز هوهوی علی است
گر به دست فاطمه گیسوی اوست
آفتاب آیینه روی علی است
خیز دور آسمان را نو کنیم
دستبرد ما ز پهلوی علی است
دستبرد بینشانان مردن است
مردن و زادن به نیروی علی است
آیینه خیال
بیدارم اما خواب میبینم کسی مرده است
گویا دلم در سینه خود را از میان برده است
تا روز رستاخیز، فردایی نخواهد داشت
هرکس که با ما زیر این سقف ترک خورده است
در اینکه میبینم ندارم هیچ تردیدی
اما کلاغی دیدنم را دیده را خورده است
این سایه یکدست با پاهای چوبیناش
آن مهربان همسایه آن مرد سیهچرده است؟
دیروز در آیینه مرد بیسری دیدم
گویا خیالم از تکاپوی خود آزرده است
خاموش ماندم تا دلم را از میان بردند
بر نطع خاک کربلا یک نقطه افسرده است